اندر احوال این روزها
ا ینم دو تا از مکالمات ما با هستی این روزها: 1.یه روز که گرسنه بود و ناهارمون کمی طول کشید .گریه کرد که گشنمه من:دخترم یکم صبر کن هستی : من بیچارم تو به من غذا نمیدی من هستی خلاصه آرومش کردم ،رفته به خواهرم میگه: خاله مگه نمیشه مامان به بچش غذا نده. خواهرم بازم من بعله فهمیدیم اگه گشنه بمونه ابرومونو میبره. 2.یه روز رفتم خلیج فارس کار د اشتم .گفتم نمیریم شهر بازی . از تاکسی پیاده شدیم با لبخند میگه:مامان مرسی که منو آوردی شهر بازی. من شهر بازی هستی ...
نویسنده :
هستی
20:17